loading...
سرگرمی-طنز
تینا بازدید : 882 14 سال پیش نظرات (8)

**حد ود شصت سال پیش یک روحاني به روستائی رسید.

 با دیدن مسجد قدیمی آن روستا متوجه شد که مردم این روستا مسلمان هستند و با خوشحالی به نزد کدخدا رفت و اعلام کرد که میتواند پیش نماز آن روستا باشد.

 کدخدا که سالها بود نماز نخوانده بود و نماز جماعت را که اصولا در عمرش ندیده بود، با خودش فکر کرد که اگر به این مرد روحانی بگویم که من نماز بلد نیستم که خیلی زشت است، بنابراین بدون آنکه توضیحی بدهد، موافقت کرد.

همان شب او تمام اهالی را جمع کرد و برایشان موضوع آمدن پیش نماز را شرح داد و در آخر گفت که قواعد نماز را بلد نیست و پرسید چه کسی از میان شما این قواعد را میداند؟

نگاه های متعجب مردم جواب کدخدا بود.

 دست آخر یکی از پیرترین اهالی روستا گفت "تا آنجا که من میدانم برای مسلمان بودن لازم نیست خودت چیزی بلد باشی، کافیست هرکاری که پیش نماز کرد، ما هم تقلید کنیم"

با این راه حل، خیال همه اسوده شد و برای اقامه نماز به سمت مسجد قدیمی حرکت کردند.

مرد روحانی در جلوی صف ایستاد و همه مردم پشت سرش جمع شدند.

 آقا دستها را بیخ گوش گذاشت و زمزمه ای کرد، مردم هم دستها را بالا بردند و چون دقیقا نمیدانستند آقا چه گفته است، هرکدام پچ پچی کردند.

آقا دستها را پائین انداخت و بلند گفت الله اکبر، مردم هم ذوق زده از آنکه چیزی را فهمیدند فریاد زدند الله اکبر.

باز آقا زیر لب چیزی خواند، مردم هم زیر لب ناله میکرند.

آقا دستهایش را روی زانو گذاشت و چیزی گفت، مردم هم دستهایشان را روی زانو گذاشتند و ناله ای کردند، آقا دوباره سرپا شد و گفت الله اکبر، مردم هم سرپا شدند و فریاد زدند الله اکبر.

 آقا به خاک افتاد و چیزهائی زیرلب گفت، مردم هم روی خاک افتادند و هرکدام زیر لب چیزی را زمزمه کردند.

 اقا دو زانو نشست، مردم هم دو زانو نشستند.

در این هنگام  پای آقا در میان دو تخته چوب کف زمین گیر کرد و ایشان عربده زدند آآآآآآآآخ، مردم هم ذوق زده فریاد کشیدند آآآآآآآآآآخ.

 آخوند در حالی که تلاش میکرد خودش را از این وضعیت خلاص کند، خود را به چپ و راست می انداخت و با دستش تلاش میکرد که لای دو تخته چوب را باز کند، مردم هم خودشان را به چپ و راست خم میکردند و با دستانشان به کف زمین ضربه میزدند.

آخوند فریاد میکشید "خدایا به دادم برس" و مردم هم به دنبال او به درگاه خدا التماس میکردند.

آقا فریاد میکشید "ای انسانهای نفهم مگر کورید و وضعیت را نمیبینید؟"

مردم هم دنبال آقا همین عبارت را فریاد میزدند.

 آقا از درد به زمین چنگ میزد و از خدا یاری میخواست، مردم هم به زمین چنگ زدند و از خدا یاری خواستند.

باری بعد از سه چهار دقیقه، آقا توانست خود را خلاص کند و در حالیکه از درد به خود میپیچید، نگاهی به جمعیت کرد و از درد بی هوش شد.

جمعیت هم نگاهی به هم کردند و خود را روی زمین انداختند و آنقدر در آن حالت ماندند تا آخوند به هوش آمد.

آن مرد روحانی چون به این نتیجه رسید که به روستای اشتباهی آمده است، بدون توضیحی روستا را ترک کرد و رفت.

 اما از آن تاریخ تا امروز مراسم نماز جماعت در آن روستا برقرار است.

 البته مردم چون ذکرهای بین الله اکبرها را متوجه نشده بودند، آنها را نمیگویند، در عوض مراسم انتهای نماز را هرچه با شکوه تر برگزار میکنند و تا امروز دوازده کتاب در مورد فلسفه اعمال آخر نمازشان چاپ کرده اند.

البته انحرافات جزئی از اصول در آن روستا به وجود آمده و در حال حاضر آنها به بیست و دو فرقه تفکیک شده اند، برخی معتقدند برای چنگ زدن بر زمین، کفپوش باید از چوب باشد، برخی معتقدند، چنگ بر هرچیزی جایز است.

برخی معتقدند مدت بیهوشی بعد از نماز را هرچقدر بیشتر کنی به خدا نزدیکتر میشوی و برخی معتقدند مهم کیفیت بیهوشیست نه مدت آن.

 باری آنها در جزئیات متفاوتند ولی همه به یک کلیت معتقدند و آن این است که یک عده باید مرجع باشند و بقیه تقلید کنند.

 

       خدایا آنرا که عقل دادی چه ندادی؟

        و آنرا که عقل ندادی چه دادی؟!!؟

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط سیمرغ در تاریخ 1348/10/11 و 6:48 دقیقه ارسال شده است

نکته جالبه خیلی جالبه
چه گویم که نگفتنم بهتر است
ای کاش به جای انکه تقلید کنیم
کمی تحقیق کنیم تا خود یاد بگیریم
ای کاش به روحانی به جای ترک روستا در انجا میماند
ای کاش روحانی کمی به دینش اعتقاد داشت
ای کاش به جای پیش نمازی معلم میشد
ای کاش ...............................

این نظر توسط سمانه در تاریخ 1348/10/11 و 6:07 دقیقه ارسال شده است

تینا جون خیلی با مزه بود وحتما به دوستام میگم راستی سایته من تو بلاگفاست واتفاقی اومدم تو رز بلاگ خوشحال میشم به وبم سر بزنی منتظرمشکلک

این نظر توسط کوروش در تاریخ 1348/10/11 و 19:38 دقیقه ارسال شده است

سلام
خودمو نتونستم راضی کنم
و عروسی پسر عموم هم بود و هر چی می میزدم بالا نمی تونستم از فکرت بیرون بیام از فکر بچگی هام
البته می دونم باورت نمی شهشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلک
بی خیال نمی شم
می خوام خودمو بسازم البته به کمک تو
مرسی
طنز تلخی بود
مثل بلوط های شهر من بود . تلخ بود
شکلک
شکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلک
شکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلک

این نظر توسط ali در تاریخ 1348/10/11 و 16:45 دقیقه ارسال شده است

سلام خیلی قشنگ بود من که از خنده روده بر شدم . شباهت زیادی هم به جامعه ی ما داره این روستاشکلک
موفق باشی

این نظر توسط خدا در تاریخ 1348/10/11 و 11:11 دقیقه ارسال شده است

بااین که واقعا کل متنت زیبا بود اما به نظر من جمله آخرت خییییییلییی تووووووووووپ بود!شکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلک

این نظر توسط امیر حسین در تاریخ 1348/10/11 و 12:28 دقیقه ارسال شده است

سلام دوست عزیز وبلاگت عالیه واقعا دستت درد نکنه راستی چرا تو وبلاگت تبلیغات نمیزاری که یه پولی هم بگیری خیلی ها هستند که برای وبلاگ های شما دستو پنجه میشکونند
ابتدا پول دریافت کنید، سپس شروع کنید! این یکی واقعیه مثل بقیه چرت نیست یه بار امتحان کن ضرر نداره به خدا
http://Clickfa.ir/?section=user&action=register&t=pub&fer=1259

این نظر توسط فاصله در تاریخ 1348/10/11 و 17:23 دقیقه ارسال شده است

حقیقتی انکار ناپذیر می باشد. داستان باحالی بود خانومی .موفق باشی.


کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
نامم را پدرم انتخاب کرد! نام خوانوادگی ام را یکی از اجدادم! دیگر بس است! راهم را خودم انتخاب می کنم! دکتر شریعتی ××××××××××××××
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 169
  • کل نظرات : 781
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 27
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 32
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 219
  • بازدید ماه : 219
  • بازدید سال : 2,372
  • بازدید کلی : 112,068
  • کدهای اختصاصی
    کد اهنگ