فکر می کنی همه چیز تمام است و تو نجات دهنده ی بشریت هستی
خیره به صندلی جلو گوش می دهی:"دو پیک پپسی به سلامتی تمام کسانی که از فقر می میرند""دو پیک کوکا به سلامتی تمام کسانی که از زور خوشبختی بدبختند"۱
و دخترکی با چشمانی کبود دلی پرخون به تو خیره نگاه می کند و لبخند های بی معنایی تحویلت می دهد که هی یارو زندگی این است نه آن پارچه ی بنفشی که دور مچت محکمش کردی، با پارچه بازی می کنم و به فمینیست بودنم لعنت می فرستم .دخترک از زور درد هر چند وقت یک بار در صندلی جابجا می شود و کبودی زیر چشمانش را در آینه کوچک جیبی نظاره می کند که مبادا رنگ کبود مایل به سرخش کمرنگ شده باشد که مبادا خوشگل شده باشد.گردنش را نشانم می دهد جای انگشتان یک عوضی و کبودی بعد از فشار دستان،فشارم را می اندازد .به دستانش نگاه می کنم دست چپ،آن انگشت مخصوص منحوس لعنتی که با حلقه ای زندانی اش کرده چشمان گریانم را کور می کند ،و من آی لعنتی لعنتی یکی از آن دفترچه های گوگولی من زنم زنم زنم را که بهش نشان دهی خون دل می خورد .کمرش دو تا شده،دستانش می لرزد ،گونه هایش کبود ،چشمانش سرخ و اشکش سر باز ایستادن ندارد،تنش رنجور و کبود با لباس و چادری مشکی پنهانش کرده که مبادا ببینند رنجش را.مگر چند ساله است این شراب نورس ما؟
پسر ،رقیه قیمه اش را می پزد بی اینکه کبودش کنی بی اینکه خفه اش کنی.۵۰۰سکه اش ارزانی خودت جانش را رها کن کوله بار جوانیش را پس بده،با تو همدل و یکدل و یکرنگ است،خط خطی اش کردی،سیاهش کردی.دیگر نمی خواهد ،نمی تواند که بماند .جوانی اش را در یک سامسونت و کیف دستی کوچک ریخته و چادر مشکی سر کرده و اشک هایش را پاک می کند و سوار بر اتوبوس راهی ناکجا آباد می شود.هق هق اش را می شنوم،رد اشک هایش روی سیاهی چادرش می افتد دستمالی می دهم و اشک می ریزم.
:بخشی از شعر محمد لطفی
وقتی اینا رو میبینم و میخونم از مرد(نماها)متنفر میشم